داستان ما...
بی خیال دنیاوقانون هاش....
درباره وبلاگ


به نام دوستی. تودنیاطالب سه چیز باش یک گل برای یک روز یک ستاره برای یک شب ویک دوست خوب برای همیشه امیدوارم همیشه لبخندرولباتون جا داشته باشه خوش باشید بااای*

پيوندها
We chat
کاسپین
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان ما... و آدرس terabitia.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 24
بازدید دیروز : 25
بازدید هفته : 24
بازدید ماه : 77
بازدید کل : 13983
تعداد مطالب : 20
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
دختر کوچولو *

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
دو شنبه 4 فروردين 1393برچسب:, :: 12:10 AM :: نويسنده : دختر کوچولو *

 ﻣﺮﺍ ﺑﺒﺨﺶ ﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ،،،ﺍﮔﺮ ﻧﺎﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﻢ .اﮔﺮﺩﺭ ﺍﺯﺩﺣﺎﻡ ﺻﺪﺍﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺭﺍ . اﮔﺮ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻏﻤﮕﯿﻨﺖ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﻣﺮﺍ ﺑﺒﺨﺶ . ﺍﮔﺮ  ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯽ.اﮔر ﺧﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎﯾﻢ ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻼﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﺖ ﺭﻧﺠﯿﺪ ﻣﺮﺍ ﺑﺒﺨﺶ ...ﺍﮔﺮ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﺎﯾﺪ ﺣﻀﻮﺭ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺮﺍ ﺑﺒﺨﺶ ﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺪﯾﺪﻥ ﻫﺎﯾﻢ ...نبوﺩﻥ ﻫﺎﯾﻢ ... ﺑﺪﯼ ﻫﺎﯾﻢ ... ﻭ ﮐﺎﺳﺘﯽ ﻫﺎﯾﻢ

 
دو شنبه 4 فروردين 1393برچسب:, :: 12:0 AM :: نويسنده : دختر کوچولو *

 

 
از كنارش گذشتـــم... گفتم: در اين خرابه به دنبال چيستي!؟
 
مات نگاهم کرد و گفت: اين خرابه خانه ي من است! از شـــرم فرو ریختـــم...
 
ناگاه گفت: تو جيرانم را نديدي!؟ دخترم را ... دلبندم كنار خودم بود، تشنه بود،
 
آب ميخواست...
 
گفتمش خودت بردار... كاش نگفته بودم ، كاش نگفته بودم ، كنار خودم بود.
 
 
دو شنبه 4 فروردين 1393برچسب:, :: 11:57 AM :: نويسنده : دختر کوچولو *

 معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور

 
کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای
 
لرزان گفت : بله خانم؟
 
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم
 
دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو
 
سیاه و پاره نکن ؟ ها؟فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی
 
بی انظباطش باهاش صحبت کنم ))
 
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد …بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
 
خانوم …مادم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن … اونوقت
 
میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد …اونوقت میشه
 
 برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه … اونوقت …
 
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم
 
رو پاک نکنم و توش بنویسم …
 
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم …
 
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا …
 
 
دو شنبه 4 فروردين 1393برچسب:, :: 11:51 AM :: نويسنده : دختر کوچولو *

 کودکی با پای برهنه بر روی برفها   

 
 ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی
 
 نگاه می کرد زنی... در حال عبور او
 
 را دید، او را به داخل فروشگاه برد و 
 
 برایش لباس و کفش خرید و گفت:
 
 مواظب خودت باش کودک پرسید:
 
 ببخشید خانم شما خدا هستید؟
 
 زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط
 
 یکی از بنده های خدا هستم.
 
 کودک گفت:
 
می دانستم با او نسبتی داری!!!
 
 
شنبه 3 اسفند 1392برچسب:, :: 4:38 PM :: نويسنده : دختر کوچولو *

 

 
لعنت به من كه ساده دل بريدم....لعنت به من كه دردتو نديدم
لعنت به من كه پاي تو نموندم....لعنت به من كه قلبتو شكوندم
روياي تو شده جدايي از من....همنفسم بيا بمون پيش من
خودت ميدوني كه سهم ما نيست....جدايی و بريدن و شكستن
چشماي من پر از اشك شب و روز....حق ميدم بهت تو اتيش عشق من نسوز
برو با مردي كه تو روياهاته....ولي بدون قلب منم باهاته
روياي تو كابوس شب هاي من....دليل خنده هات حرف دل من
ميخواي بري ،برو كنار اون كه....حرفاش دروغه گل تنهاي من
 
شنبه 3 اسفند 1392برچسب:, :: 4:37 PM :: نويسنده : دختر کوچولو *
ميدوني قشنگترين حس دنيا چيه ؟
 
اينکه بدوني همون بلايي که سرت آورده..
 
سرش آوردن ...!
 
 
 
 
شنبه 3 اسفند 1392برچسب:, :: 4:35 PM :: نويسنده : دختر کوچولو *

 سردش بود دلم را برایش سوزاندم!!!

 
 
گرمش که شد با خاکستر قلبم نوشت:
 
 
 
خـداحـافـظ ...
 
شنبه 3 اسفند 1392برچسب:, :: 4:32 PM :: نويسنده : دختر کوچولو *
سریعتریننقاشی بود که دیده بودم
 
 
 
در یک چشم بهم زدن روزگارمرا سیاه کرد
 
 
شنبه 3 اسفند 1392برچسب:, :: 4:29 PM :: نويسنده : دختر کوچولو *

 اي کــاش دلـيـل شـب بيــداري هايـم 

 
بودنت بــود 
 
نــه نبودنـت
 
 
 
شنبه 3 اسفند 1392برچسب:, :: 4:26 PM :: نويسنده : دختر کوچولو *

 بهم میگفت با دنیا عوضم نمیکنه !

 
 راست میگفت با دنیا نه ،
 
 با یکی دیگه عوضم کرد !
 
 
 
شنبه 3 اسفند 1392برچسب:, :: 4:19 PM :: نويسنده : دختر کوچولو *

نقـاشــی اش خــــوب نبــود!

 


امـــا…

 


خــوب راهـش را کشیــــد و رفـــــت … !

 

 

 

 
شنبه 3 اسفند 1392برچسب:, :: 4:16 PM :: نويسنده : دختر کوچولو *

 تــلخي قصــه آنــجاست...


وقــتي دلم "سوخــت"

 

دلــش "خــنک" شد!



 
 
پنج شنبه 19 دی 1392برچسب:, :: 8:28 AM :: نويسنده : دختر کوچولو *
ماچون دو دریچه رو به روی هم 
 
آگاه ز هر بگومگوی هم
 
 
هر روزسلام وپرسش و خنده هرروز
 
قرار روز آینده
 
عمر آیینه بهشت اما آه
 
مثل شب وروزتیرودی کوتاه
 
اکنون دل من شکسته وخسته است
 
زیرا یکی اردریچه ها بسته است 
 
نه مهرفسون نه ماه جادو کرد 
 
 
نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد *
 
جمعه 29 آذر 1392برچسب:, :: 5:48 PM :: نويسنده : دختر کوچولو *
اعجب رسمیه رسم زمونه
قــصــهء بـرگ و بـاد خزونه
 
مـــیرنآدمـــا
از او نـــا فــــقـــط 
خــاطــره هـاشــون بـه جـا مـی مونه
کجاست اون کوچه چی شد اون خونه
آدمـــاش کـــجــان خـــدا مــی دونــه
 
بـوتـه یـاس بابا جون هنوز
گوشه باغچه توی گلدونه
 
عـطـرش پــیــچیـده تا هـفـتــا خونـه
خـــودش کجـاهـاست خدا می دونـه
مـــی رنآدمـــا
از او نـــا فــــقـــط 
خــاطــره هـاشــون بـه جـا مـی مونه
 
تسبیح و مهر بی بی جون هنوز
گـوشــه تـاقــچــهتـوی ایـوونـه
 
خودش کجاهاست خدا می دونه
خودش کجاهاست خدا می دونه
 
مـــیرنآدمـــا
از او نـــا فــــقـــط 
خــاطــره هـاشــون بـه جـا مـی مونه
 
پـرســیـد زیـر لـبیـکـی با حـسـرت
پـرســیـد زیـر لـبیـکـی با حـسـرت
که از ما بعدها چی یادگاری به جا می مونه
مـــیرنآدمـــا
از او نـــا فــــقـــط 
خــاطــره هـاشــون بـه جـا مـی مونه
مـــیرنآدمـــا
از او نـــا فــــقـــط 
خــاطــره هـاشــون بـه جـا مـی مونه

 

 
جمعه 29 آذر 1392برچسب:, :: 5:43 PM :: نويسنده : دختر کوچولو *

 یه روز داشتم توخیابون راه می رفتم دیدم یه مرده یه عالمه برگه دستشه فقطم به بعضیا ازاون برگه ها میده باخانمها که ااصلا کاری نداره توآقایونم فقط و فقط به بعضیاشون میده خیییییلی دلم می خواست به منم یه دونه ازاون برگه های خوشگل بده

پس.....

بروادامه خیلی باحاله



ادامه مطلب ...
 
دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, :: 6:55 PM :: نويسنده : دختر کوچولو *

معلم دانش آموز را صدا کرد دانش آموز پای تخته رفت 

معلم گفت شعر بنی آدم رابخوان 

دانش آموزشروع کرد: بنی آدم اعضای یک پیکرند

که درآفرینش ز یک گوهرندچوعضوی به درد آورد روزگار 

دگر عضو هارانماند قرار. تا همین جا خواند 

معلم گفت بقیه اش رابخوان دانش آموز گفت:یادم نمیاید 

-یعنی چی؟ شعر به ای راحتی رو نتونستی حفظ کنی؟!!

-آخه مشکل داشتم مادرم مریضه پدرم سخت کار میکنه اما

مخارج درمان زیاده منم باید کارای خونه رو انجام بدم ببخشید 

-ببخشید؟؟!! همین؟؟!!مشکل داشتی که داشتی مشکل توبه من 

مبوط نمیشه 

درهمین لحظه دانش آموز گفت :

ادااااااامه مطلب



ادامه مطلب ...
 
جمعه 15 آذر 1398برچسب:, :: 9:32 AM :: نويسنده : دختر کوچولو *

سلاااام این وب چندتا قانون داره
 
۱-نظر بدین 
 
۲-کپی باذکرمنبع لطفااااا
 
۳-توی نظرا فحش ندین
 
۴-با لبخند واردشن:-)
 
همین مسی بای*

 

 
جمعه 15 آذر 1392برچسب:, :: 9:26 AM :: نويسنده : دختر کوچولو *

فکرکن دخترابرن جبه...

نیلوفراون پسررو بکش

نه خوشگله گناه داره سارا اون خشابارو پرکن

وایستا لاکم خوش شده  نازنین پس چرا شلیک نمی کنی ؟

بزار موهاموببندم

مریم فردا میریم خط مقدم 

ایوای من چی بپوشم؟!!!

 
جمعه 15 آذر 1392برچسب:, :: 9:19 AM :: نويسنده : دختر کوچولو *

دنیاروبدون خانمها تصور کن!

بازارهاخلوت/پول ها اضافه/اعصابها راحت/عمراطولانی

طلاسه کیلو هزار/مخابرات ورشکسته/شیطان بیکار/دانشگاه

آزادتعطیل/همه میرن بهشت/ ضمنا هیچ مردی هم کچل نبود!!!

:-):-):-):-)

 
جمعه 15 آذر 1392برچسب:, :: 9:12 AM :: نويسنده : دختر کوچولو *

کم باش اصلاهم نگرانه کم شدنت نباش اونی که اگه کم باشی گمت کنه همونیه

که اگه زیادباشی هیفت میکنه سعی نکن متفاوت باشی فقط خوب باش 

این روزها خوب بودن به اندازه کافی متفاوته*

 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد